وحید حسینی ایرانی | شهرآرانیوز - ویلیام دیویسون، راوی داستان، گیاه شناس و پزشکی اسکاتلندی است که در مقام طبیب دربار، به خدمت یان دوم کازیمیرز، پادشاه بیمار لهستان، درآمده است. او در سده هفدهم، چند سال پس از مرگ دوست نامدارش، رنه دکارت فیلسوف، کانون آرامش و ثبات استقرار خود در اروپا را ترک کرده و راهی خطه سرد و مرطوب و دور لهستان شده است. دیویسون از این آب وهوای پیش بینی ناپذیر و روبه روشدن با مردمانی بیگانه بیمناک است. از سوی دیگر، حضور او در رکاب پادشاه لهستان هم زمان است با آشوب و جنگی ویرانگر که سپاه سوئد و قشون روس و مهاجمان تاتار و شورشیان داخلی به راه انداخته اند. با این همه، راویْ مشقتهای این سفر را در ازای دستمزدی کلان و ارضای کنجکاویهای فلسفی و گیاه شناسانه و فرهنگ پژوهانه اش به جان خریده است. اما محور اصلی داستان دیدار او با دو کودک است که سیمایی عجیب دارند. طی سفر پادشاه به سمت لیتوانی، سربازان او این دختر و پسر را که روی و مویی سبزرنگ و ظاهر و رفتاری وحشی و بدوی دارند، در دل جنگلی انبوه دستگیر میکنند. طی موقعیتی، پسرک دست راوی را گاز میگیرد و باعث نقش بر زمین شدن او و ترک خوردن استخوان پایش میشود. راوی به ناگزیر از ادامه سفر بازمی ماند و همراه خدمتکار جوانش، اُپالینسکی، در کوشک یکی از مقامات محلی سکنی میگزیند.
یک ویژگی داستان «بچههای سبز» رازآمیزی ماجراها و شاید درونمایه آن است. آیا دو کودک انسانهایی طبیعی هستند یا موجوداتی فراطبیعی و اهریمنی؟ آیا وقتی اپالینسکی از زبان دخترْ سرزمین و مردمان سرزمین او را وصف میکند، در نقل خود صادق و امانت دار است؟ آیا مردمان بدوی آن سرزمین به راستی نیازی به کشت و گوشت و سرپناه و ارباب و حتی خانواده ندارند و به خواب زمستانی فرو میروند و رؤیای مشترک میبینند و با جانوران دیگر دوست اند و عشق و مرگشان نیز به ابنای بشر نمیماند؟ هریک از آنها که میمیرد، کالبدش را به نوک درختی میآویزند؟ کالبد پسرک سبزروی را چه کسی ربوده و از درخت آویخته است؟ آیا اشاره راوی به رفاقتش با دکارت و مرگ غریبانه او، کورسویی است رهگشا به فرجام خود او که احیانا مرگ در سرمای غربت پس از پایان یافتن کتاب است؟ داستان پایانی باز دارد و چنین مرگی برای راوی محتمل است و همچنین پاسخهای گوناگون به پرسشهای یادشده و سؤالاتی که محتوای اثر برمی انگیزند، اینکه مثلا نویسنده آیا میخواهد حسرت نوستالژیک خویش را بر از دست رفتن گذشتهای بدون جنگ و خونریزی بیان کند یا آرزویش برای تحقق آرمان شهری که در آن انسان نه تنها با انسان که با طبیعت نیز مهربان است. آیا از دید خانم توکارچوک، خرد دکارتی محکوم به انزوا و غربت است؟ آیا نویسنده یک جهان افسانهای ممکن را در کتابش به تصویر میکشد؟ پاسخ قطعی دور از دسترس است، اما این ابهام، نقض کننده لذت همراه شدن با آدمهای جهان غریب داستان «بچههای سبز» نیست.
ترجمه کاوه میرعباسی روان و پذیرفتنی است؛ اگرچه گاه ایرادهایی در نثر او دیده میشود که ویراستاریای بسزا میتوانست آن را برطرف سازد (برای نمونه، در عبارت «من به نوبه خویش تکرار کردم» که به دور از فصاحت و «به نوبه خویش» زائد است، یا در جمله «گویی پیکری را خرکش کنان برده باشند» که نیازی به آوردن پسوند «کنان» پس از «خرکش» نیست).
کتاب را نشر چشمه در ۵۱ صفحه به چاپ رسانده است.